Monday, September 11, 2006

 

2

من ميخوام و قرار يه مدتي از برديا دور باشم بايد همه احساس ها و تجربه هام را براش بنويسم . ميخوام بابا ي برديا را راضي كنماينجا با هم در مورد برديا بنويسم تا اين مدت من روحا از برديا دور نباشم
همه اتفاقايي كه براش ميافته و همه چيزايي كه ميگه
رشدي كه ميكنه
نميخوام تو تربيتش در اين مدت بي تاثير باشم
به جرات ميگم كه هنوز هيچ كس به خوبي من برديا و حالتهاش را نميشناسه
هرچند كه باباش خيلي خيلي براش زحمت ميكشه ولي خوب مامان بودن يه لطف ديگه است
يه حس ناخود آگاه يه حس خيلي خوب

Sunday, September 10, 2006

 

مامان برديا

اين اولين وبلاگ من بود از سال 2003 بعد نقل مكان كرده بودم به پرشين بلاگ چون از بلاگ اسپات ميترسيدم و اسفاده اش را بلد نبودم
ولي حالا دوباره ميخوام برگردم اينجا چون تو اون وبلاگم احساس امنيت نميكنم اينو داشته باشيد تا براتون داستان را بگم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?